در نیمه های شب

ساخت وبلاگ
بابا بزرگم سال 1379 مُرد. آن روزها خیلی'>خیلی باهاش ایاق بودم. ده روزی رفت بیمارستان بستری شد و بعد من دیگر هیچوقت ندیدمش. سوم ابتدایی مدرسه دولتی بودم که قلدر بازی درش زیاد بود. یک روز با دست ورم کرده و روپوش پاره آمدم خانه. مامان خانه نبود اما بابا بزرگ دید. ازم پرسید چه شده؟ من نتوانسته بودم گریه نکنم. زده بودم زیر گریه با هق هق بهش فهمانده بودم که توی مدرسه حسابی کتک خورده ام. بابا بزرگ گفت برو دست و صورتت را بشور تا ببینیم چه میشود. بابابزرگم بعد از مرگ مادر بزرگ و ازدواج عمه کوچکم دیگر در روستا نماند.شکستگی دست و کمر و از کار افتادگی سالها خانه نشینش کرده بود. در آن سن و سال آدم بی آزاری بود که لنگ  دو وعده غذا و  یک جای خواب بود. وگرنه خانه و کاشانه داشت. آبش با هم ازدواج مجدد هم توی یه جو نمیرفت خصوصا که در آن سن و سال درآمدی هم نداشت. راستش را بگویم کمی خودخواه هم بود. کم پیش می آمد باهاش حرف بزنم. اما رسم داشتیم در دورهمی های خانوادگی کشتی بگیریم. آنچه در میان دهه شصتی ها زیاد بود بچه هم سن و سال، پسر عمو، پسر عمه، نوه عمه، پسر دایی یا پسر خاله بالاخره یه رقیب در رده تقریبا هم وزن پیدا میشد.اتاق پذیرایی را خالی میکردند میز و صندلی اگر بود را میکشیدند کنار و در شب نشینی های طولانی زمستان یا روزهای کش دار بهار ما را می انداختند به جان هم. من اوایل  آنجا هم خیلی فن میخوردم. فن لنگ را  همه بلد بودند جز من. میزدند زیر پایم و چپه میشدم. سوم دبستانم که تمام شد به بابا گفتم میخواهم بروم کشتی‌گیر شوم. گفتم میخواهم بروم باشگاه میخواستم تا پاییز کلاس چهارم گولاخ شده باشم. میخواستم تخم بچه های خاک سفید را بکشم. بابا اول خندیده بود. خودم رفتم باشگاه را پیدا کردم. ی در نیمه های شب...
ما را در سایت در نیمه های شب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7hamidooe بازدید : 24 تاريخ : شنبه 5 خرداد 1403 ساعت: 18:04

سالهای قبل با حوصله تر بودم. راجع تمام فیلم هایی که ایام نوروز میدیدم چندسطری مینوشتم. اما امسال واقعا حوصله اش نبود. هرچه کردم، دلم نیامد از "درباره‌ی عفزار خشک" چیزی ننویسم.با اینکه حدود پنجاه روز از دیدنش گذشته بنظر هنوز شعله هایش در من روشن است و همین شد که آمدم این پیش نویس را کامل کنم. قبل از هر چیزی این فیلم عجیب مرا یاد کارهای کیارستمی انداخت. چه در مفهوم چه در استفاده از طبیعت و چه در حوصله مندی. این آخری را باید بگویم واقعا #نوری_بیگله_جیلان با حوصله فیلم میسازد. یعنی اگر از حیث موجز بودن کیارستمی را شاعر بدانم. جیلان یک رمان نویس یا قصه پرداز حرفه‌ای است.علفزار خشک را دوست داشتم.قصه دوتا معلم عذب است در یک روستای برفی و کوهستانی که سودای پیشرفت دارند. چون مجردند یک سوییت مشترک بهشان بعنوان خوابگاه داده اند. جوان اند و خب طبیعی است گاهی بی خود و بی جهت به یک شاگردشان که خوشگل‌تر است یا دختر است آسان تر بگیرند، یا بیشتر توجه کنند یا بروند شهر دختر بازی. اما چرایی بزرگ را جیلان آنجا تعریف میکند که زن قصه وارد میشود. یک مثلثی از عشق و ترحم شکل میگیرد. یکی از پسرها میخواهد برود شهر و زن چلاق آنچنان برایش برانگیزاننده نیست. بنظرش با اون به جایی نمیرسد پس زن را  به دوست هم اتاقش معرفی می‌کند. آن یکی رفیقمان میخواهد زن و زندگی تشکیل دهد و در نزدیکی شهر زادگاهش بماند. موفقیت برایش همین است. حالا لنگیدن عروس خیلی هم برایش مهم نیست. میزند و دختر لنگ در یکی از این TEA TIME های سه سفره شان میگوید چون معلول است میتواند انتقالی بگیرد به هر شهری که خودش بخواهد. بازی عوض میشود. تردید و خودخواهی آدمی همیشه در رفت و آمد است. پسری که دختر را پس زده بود به رفیقش حسودی میکند. زیر در نیمه های شب...
ما را در سایت در نیمه های شب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7hamidooe بازدید : 18 تاريخ : شنبه 5 خرداد 1403 ساعت: 18:04